اشعار سیمین بهبهانی
اشعار سیمین بهبهانی
بیوگرافی و زندگینامه
سیمین بهبهانی با نام شناسنامه ای سیمین خلیلی متولد بیست و هشتم تیرماه ۱۳۰۶ در شهر تهران است. بهبهانی در طول ۸۷ سال عمر خود ۲۰ کتاب منتشر کرده است که حاوی بیش از ۶۰۰ غرل هستند. او به نمیای غزل نیز معروف است.
به این دلیل به او نیمای غزل می گویند که غزل هایش را با وزن های بی سابقه ای می سروده است. پدرش عباس خلیلی شاعر ، نویسنده و روزنامه نگار بوده است. در فضای مجازی شعرهای زیادی به او نسبت داده شده است که بعدها تکذیب شدند.
اشعار سیمین بهبهانیگذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
نه باهوشم ،
نه بیهوشم ،
نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم ،
همین دانم که می جوشم
پریشانم ، پریشانم ،
چه می گویم؟
نمی دانم
ز سودای تو حیرانم ،
چرا کردی فراموشم؟
اشعار سیمین بهبهانی
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
اشعار سیمین بهبهانی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
اشعار سیمین بهبهانی
بگذار که درحسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
اشعار سیمین بهبهانی
شوریده ی آزرده دل بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من
اشعار سیمین بهبهانی
دلم گرفته ، ای دوست!
هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
اشعار سیمین بهبهانی
چرا رفتی ، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بیقرارست؟
نگفتم با لبان بستهی خویش
به تو راز درون خستهی خویش؟
اشعار سیمین بهبهانی- ۹۶/۰۸/۱۳